دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

مشخصات بلاگ
دلطلب

خداوندا!
قیامتت را بر پا کن...
تو اگرخسته نشده ای، ماعجیب خسته ایم...

پیوندهای روزانه

عاشق که می شوی

تازه عمق فاجعه را از دل روضه ها می فهمی...


دلم میخاهد کوچه پس کوچه های خاکی دنیا رابگذرم برای اهلش و بروم...وبروم که به اوج برسم.. دلتنگم...و این دلتنگی با خود برایم بی قراری به ارمغان آورده است... خدایا صدایم را می شنوی... نای داد زدن ندارم...از قلبم بخان ناگفته ها را... تو خوب می دانی عاشقی درد بزرگیست که فقط تو می توانی وصله اش کنی به وصال...

 کمک کن که قلبن پا روی قلبم بگذارم و بعد رد شوم از روی من...از روی خودم...

می خاهم که بدانی من راضیم به رضایت...

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1: کاش می شد عازم باشیم...چه کنم که هرچه می کنم انگار جورش برای رفتن جور نمی شود...

پ.ن2: همچنین دلمان برای امام رضا هم پر می کشد ....به خصوص که گروهی از دوستان امروز راهی شدند برای مشهد...دل ما با ایشان نیز رفت...

دلم کندن میخاهد...
کندن و رفتن...
یعنی می شود چشمانم را ببندم و وقتی راهی شدم بعد از یکی، دو روز آن خبر خوش برسد که من همان جا درجا غرق در نور شوم...
خدایا خاهش می کنم مرا دریاب...
حس و حال به هم ریختگی نیست...
حال و هوای شکرگزاری در سر می پرورانم...


روزهای آخر، نفس های آخر...حرم های آخر...خیلی تنگ می گذشت

آخرین برنامه ی اردو، حرم گردی بود، قبر شیخ حر عاملی..

وقتی وارد شدیم اصلن نای ایستادن نداشتم... حاج آقا برای بچه ها توضیح می داد و من غرق در خستگی گوشه ای آواره ی زمین شدم....خسته که نه، حکمن دلخسته بودم...دلم برای حرم تنگ می شد، هوای ماندن داشتم... حس می کردم هنوز لنگ می زنم... حس می کردم هنوز وقت برگشت نشده...باید از حضرت می گرفتم...در پی نشانه بودم...

حرف های حاج آقا که تمام شد بچه ها به راه افتادند... جزو آخرین کسانی بودم برای خروج از مقبره شیخ عاملی... نزدیک پله ها یک پیرمرد خادمی ایستاده بود... انگار کن جو گیر شدم که به او التماس دعا بگویم... همان لحظه پیرمرد دستش را در جیبش کرد و جوری که بقیه ی بچه ها نفهمند صدایم زد...

 آن پیرمرد خادم چند حبه قند حضرت را از جیب کتش بیرون کشید...و با اشاره مرا خاند که جلو بیا...چند تایی از بچه ها متوجه ماجرا شدند و به سرعت دستانشان را دراز کردند به سمتش...همان طور که یکی یکی قند می انداخت داخل دستانشان، به من که عقب تر از همه ایستاده بودم و فقط تماشا می کردم این برکت دادن ها را... اشاره کرد که بیا... و من، انگار  قفل کرده بودم آن لحظه...

حس ذوق مرگی خاص همراه شده بود با مات شدن... مات مات.. وقتی به خودم آمدم که یک حبه قند داخل کاسه ی دستانم انداخته بود...و مرا پر کرده بود از انرژی...

این برکت ها را به فال نیک گرفتم...یعنی آنچه را که می باید می گرفتم...گرفتم...

.........................................................................................................................

پ.ن1: باری یکی از خادمان حرم در تلویزیون می گفت: بعضی وقت ها انگار حضرت خودشان به دلم می اندازد که از غذایشان به یک زائر خاص بدهم و حتا گاهی می شود که زائری میآید و التماس می کند که غذا بگیرد ولی دستم به دادن نمی رود...

پ.ن2:بیشتر از همه از این خوشحالم  که عجب برکتی داشت این التماس دعا... که برکتش نه تنها به خودم بل لااقل به پنج نفر از بچه ها رسید...

پ.ن3: این سفر همه اش برکت بود... غذای حرم، باران، زیارت حضرت معصومه در راه بازگشت، زیارت های باحال و اگر این یکی، دو خاسته ام را حضرت برآورده نمایند تکمیل تکمیلم...

 

با مادر و برادرم نشسته ایم که مادرم یکهو به سرش می زند که برایمان فال حافظ بزند....فاتحه میخاند و به برادرم می گوید تفعل بزن...باز می کند، خاجه به برادرم می گوید:عاشقت را مرنجان و بیش از این آزار مده...برادرم ذوق مرگ می شود... مادرم به سرعت کتاب را از دستش می رباید و دوباره فاتحه می اندازد برای خاجه...این بار به من پیشنهاد تفعل می دهد...نیت میکنم و باز میکنم...

بعدش برادرم دوباره درخاست تفعل می دهد و باز مادرمشغول فاتحه خانی....تفعل دوباره اش میگوید:غرور را کنار بگذار و عاشقت را دریاب...من و برادرم از خنده روده بر می شویم و مادرم با عصبانیت کتاب را می بندد...

جهت خالی نبودن عریضه و جلوگیری از ذوق  مرگ شدن برادرم، می گویم تا سه نشود که نمی شود...فاتحه و تفعل و باز همان مضمون که یار تو هیچ کم نداردو...

برادرم در حالی که با یک خودشیفتگی خاصی از اتاق خارج می شود می گوید:نه....! این خاجه حافظ قصد کرده ما را زن بدهد، ول کن هم نیست...!

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1:برادر سرخوشی دارم...نه!؟

این روزها که دلم به تو تنگ شده و دل دل می کند برای رفتن دوست دارم دستش را بگیرم و بکشم و ببرم بگذارمش جلوی باب الجواد ...
و از آن جا نعلین از پا به در آرد و انار ریزان برود تا صحن انقلاب.... بعد دم در تعلل کند که اولش اجازه اش را بگیرم از آقا و بعد که ادب کرد واذن داد آقا، ببرم بگذارمش توی آن ایوانک همیشگی که صاف روبه روی گنبد است و بگذارم که تا هر وقت دلش خاست سیر زل بزند به گنبد طلایی تا سرش باز بشود و هی بگوید برای آقا و هی دانه دانه خالی کند خودش را...
 و بعد یک پیاله آب بیاورم از سقاخانه تا گلویی تازه کند و هق هقش آرام شود و خوب که پاک و خالص شد دوباره دستش را بگیرم و روانه اش کنم که گره بزند دستش را به مشبک های ضریح...
آقا بدان من دلم هوس کرده دلدارش را...


آخرین روزها، آخرین حرم ها...لحظه به لحظه اش را از یاد نخاهم برد...

چقدر دلم برایتان تنگ شده است حضرت رسول...یادت هست!لحظات آخر خداحافظی روبه روی قبه الخضرا،پیش پای شما زار می زدم و هی قرآن را باز می کردم بهر امیدی... و هی خدا حالم را می گرفت...

یادت هست که زمزمه می کردم  با من حرف بزن... آیه ی عذاب آمد!

دلم هری ریخت...بغض کردم دوباره قرآن باز کردم، آیه ی شماتت آمد... دانه دانه اشک می ریختم انگار کن انار برای خدا دانه می کردم ...یادت هست!

ناله کردم و خدارا به شما قسم دادم و گفتم مگر می شود تا اینجا بیایم، از رحمه للعالمین هم بخاهم مرا شفاعت کند و تو مرا نبخشی؟ وای بر من!!

پرسیدم: اهل نجاتم یا عذاب؟ آیه ی 160اعراف آمد و خدای محمد نوازشم کرد که: واکتبنا فی هذه الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه...

و برای ما در این دنیا و در جهان آخرت خیر مقرر فرما زیرا ما به سوی تو باز آمده و راه تو را پیش گرفته ایم....

آرام می شوم ...مطمئن بودم که این همه راه مرا بی خود نکشانده بودی که همانی باشم که بودم ...


هوالحبیب الذی ترجى شفاعته                         لکل هول من الأهوال مقتحم

او دوستی است که در همه پیشامد ها و حوادث ناگوار امید شفاعتش می رود



دارند برمی گردند...

زائران بارانی دارند برمی گردند..

مهیا شو...باید به استقبال برویم...  

برویم و زخم های دلمان را بهشان نشان بدهیم...

شاید مرهمی با خود آورده باشند..دل های سوخته خودشان کار را بلدند....

آب و آیینه مهیا کن...




................................................................................................................................................................................

پ.ن: زائر حضرت باران مقدمت اشک باران...


شده ام آدم برزخی ای که نه مجال ماندن دارد...و نه پای رفتن...

دل شکست خورده ام فقط بی خیالی می خاهد....از آن جنس بی خیالی هایی که انگار نه انگار...بی خیالی نه...درد میخاهد...درمان میخاهد...شکستن میخاهد...قوت قلب میخاهد...اصلن این دل دربه در آسمان جل من همه چیز میخاهد...

دلم عطش دارد. عطش ِ بهشتی که زنده اش کند و از این همه مرگ نجاتش دهد..

هر حکمى را نسخ کنیم، و یا نسخ آن را به تاخیر اندازیم، بهتر از آن، یا همانند آن را مى‏آوریم. آیا نمى‏دانستى که خداوند بر هر چیز توانا است؟! (106)بقره



بعضی وقت ها هست که دل آدم تنگ می شود نه برای کسی نه برای چیزی...!بعضی وقت ها هست که دوست داری حالا حالا ها زمان نگذردولی زودتر از آن که فکر می کنی می گذرد...

نمی دانم... امتحان بزرگی در راه است وشاید در راه نباشد...رفتنی که شاید ماندن باشد...حال خوبی که شاید خوب نباشد...

خدایا من راضیم...اما شاید راضی نیستی که می خواهی این رضایت را از من بگیری...شاید نباید به این رضایت راضی باشم...

شاید تقدیر من این تقدیر نیست...شاید بزرگتر از این برایم در نظر گرفته ای... نمی دانم...فقط خوب می دانم این کلمات هم سرٍ بازی با من را در آورده اند...

فقط منتظرم...

دوست دارم که بدانی فقط حس یک اتفاق خوشمزه را دارم...