دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

مشخصات بلاگ
دلطلب

خداوندا!
قیامتت را بر پا کن...
تو اگرخسته نشده ای، ماعجیب خسته ایم...

پیوندهای روزانه

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

سالها قبل، بعضی وقت ها که با برادرم دعوایمان می شد می زدیم به تیپ و تاپ هم ،گاهی آن قدر سخت دعوا می کردیم که تا دو روز اثرات وحشی بازی هایمان را به هم نشان می دادیم...طی این سالها که شمارش به بیست نزدیک است، مادرم همیشه به کمک ضعیف تر می آمد...وچون برادرم نزدیک به 4 سال از من کوچک تر و طبیعتن عنصر ضعیف تر، مسلمن نقش حمایتی مادرم از او پررنگ تر بود...اما حالا 4سال من در خوابگاه زندگی کردم و فقط تابستان و آخرهفته ها مهمان خانه مان بودم...و این نبودن ها نوید زندگی آرامی بود برای برادرم...

این روال ادامه داشت تا چند روز پیش که گره کارهایمان به هم خورد و من به خیال اینکه هنوز از او قدرتمندترم با او به مقابله برخاستم ...با دستانش سفت دستانم را چسبید و من دریافتم که او به قول قدیمی ها برای خودش مردی شده است ...چقدر طی این 4 سال بزرگ شده بود و زورمند تا حدی که توان مقابله اش را نداشتم...و من متحیر از اینکه بزرگ شدنش را اصلن ندیده بودم...از یک طرف در دلم ذوقش را می کردم و از یک طرف می خاستم جلویش کم نیاورم که امدادهای غیبی رسید و مادرم این بار به طرفداری از من به میدان آمد و با تحریف یک آیه آتش دعوا را خاموش کرد...

مادرم خواند برای برادرم: و بالوالدین و خواهرین احسانا...

ولبخند شد فصل مشترک هر سه نفرمان...

 گاه انسان ها آنقدر در گیر خودشان می شوند که گذشت زمان را نمی بینند و درک نمی کنند...و نمی فهمند که این گذر عمر است...

 

 

از همان کودکی حس و حال خداحافظی را دوست نداشتم....یعنی یک جور دلتنگی، نمی دانم انگار حس و حال تراژدی خداحافظی را هیچ وقت نداشته ام...سلام ها بیشتر بر قلبم می نشینند...

این روزها که دارد دولت عوض می شود ... باز همان حس و حال همیشگی به سراغم آمده است.دیشب که خداحافظی احمدی نژاد را می دیدم انگار بغض کردم همه ی سادگی ها،بامردم بودن ها،خدمتگزاری ها،همه وهمه را..و اگر تلخی برخی کارهایش به چشم نمی امد،اسطوره ای بود برای مردم ایران...احمدی نژاد با همه ی داشته ها ونداشته های دولتش، درست و غلط هایش دارد می رود...خوب که دقت می کردم به چشمم آمد که احمدی نژادی که 8 سال پیش آمد با احمدی نژادی که امروز دارد می رود چقدر تغییر کرده است انگار کن این8 سال به اندازه ی 16 سال پیرتر شده است...

مادرم همیشه می گوید هر آمدنی رفتنی دارد....مهم این است که آدم دست پر برود...ودست پریعنی خورجینت پر باشد از رضایت خلق وخدا...

 

 

حکایت ما حکایت کسی است که کسی آمده بهمان گفته است که فلانی کاکتوس روی میز تیغ دارد ومن دارم تاوان دست زدن به آن را پس می دهم وآگاه از این که طرف دارد چه زجری می کشد و چه تلاشی می کند برای بیرون آوردن تیغ های ریز از دستش... اما انگار دلمان هوس می کند، هوس که نه مرض می کند دست به کاکتوس بزند،که انگار کن لذت دارد دست کشیدن روی این تیغ ها، که انگار کن دست روی پارچه ی ابریشم می کشی...

با این استدلال که تیغ هاکوچک است و دست ما زمخت وراحت می شود بیرون کشیدشان، اینکه فقط نوازشش می کنم و بس...دست می کشیم روی پارچه ی ابریشم تیغ تیغ...و امید داریم که فقط نوازش کند دستمان را...عالم بی دردی است دیگر...بی خبر از اینکه درد دارد، حتی اگر تیغش کوچک باشد...

 زجر کشیدن هایش بماند، درد کشیدن هایش هم... ساعت ها  وقت گذاشتن برای بیرون آوردن تیغ ها نیز همه وهمه بماند...

گناه که می کنیم نه دستمان بل قلبمان تیر می کشد... بعدش مجبوریم هی وقت صرف کنیم تا تیغ ها را بیرون بکشیم از قلبمان و یا هی به خدا بگوییم عجب غلطی کردیم ها...خدایا درستش کن قول می دهم دیگر تکرار نشود...

حالا اگر جرات داری برو سراغ کاکتوس...!

در بیچارگی این روزهای دلم، در این سرخوردگی ها، بارها و بارها طلب می کنم از خداوند که بارالها داوطلب باشم برای داشتنت..
رفیق این شب های سخت محکم بنویس یرای من از سرنوشتم که تو اگر ننویسی که مرا بنویسد؟
رفیق این شب های سخت تقدیرم را که می نویسی محکم بنویس که دلم سرخوردگی هایش را فراموش کند
رفیق این شب های سخت تقدیرم را که می نویسی محکم بنویس که باد نتواند مرا با خودش ببرد
رفیق این شب های سخت تقدیرم را که می نویسی محکم بنویس که من با هزار و امید و آرزو در خانه ات را می زنم
رفیق این شب های سخت تقدیرم را که می نویسی محکم بنویس که چشمانم خسته است و نبض ذهنم افتاده
دلم می کشد کتابت را باز کنم، چشم در چشم کتابت
برایم تقدیر نوشتی، برایم محکم نوشتی:

اما هنگامى که بشارت دهنده فرا رسید، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند; ناگهان بینا شد! گفت: «آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایى می ‏دانم که شما نمی‏ دانید؟!»

یوسف، آیه96


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
دلطلب

دلم گاوگیجه گرفته است...

حالا که سال نو معنوی شروع شده است...حول حالنا می خواهد

 و فصلی برای تازه شدن

و من خودم را به آن در زده ام...

که گاوگیجگی دلم  تاوان تحمل گرسنگی ماه رمضان است...