دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

مشخصات بلاگ
دلطلب

خداوندا!
قیامتت را بر پا کن...
تو اگرخسته نشده ای، ماعجیب خسته ایم...

پیوندهای روزانه

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

باورم شد...

یک بیابان می تواند

یکصد و بیست و دو مجنون

داشته باشد...

...............................................................................................................................

پ.ن1: راهیان نوری که رفتیم خیلی خاص شد... هیچ کس نبود فقط کل 122 نفری که در کاروانمان بودند... نه خادم و نه زائر دیگری... راوی مان می گفت شهدا خاستند تنها مهمانشان شویم...

پ.ن2: نمی دانم و اصلن تمیتوانم درک کنم که چگونه مرا خاندند... قرار نبود راهی شوم... دو دل بودم و قرص گفتم که نمی روم یعنی دلم به رفتن نبود... نمی دانم دقیقه 90 چه شد که فقط سوار اتوبوس شدم بی هیچ بار و بندیلی...  اصلن به رزق و روزی اعتقاد عجیبی پیدا کردم...

پ.ن3: منطقه به منطقه که می رفتیم خاص بودن سفر برایم ملموس تر می شد... مادر شهیدی که ترکی روضه فرزندش را می خاند...حس کنده نشدن بچه ها از شلمچه....آشنایی با شهدای خاص مثل مرتضا جاویدی...نهر علقمه... حسینیه تخریب....سکوتهای کمرشکن منطقه ها... برکت ها را به عینه می دیدم...


آی مدینه!

هوای امانت نیمه شبت را داشته باش

پدر ندارد...


.....................................................................................................................................................................................

پ.ن1: دوست دارم بروم...اما لباسهایم هم بوی غم گرفتند..

پ.ن2: شاید هیچ وقت دردهایتان را نفهمیدیم... اما خودمان را می زنیم به فهمیدن...

 جوانی که درس میخانَد.... کار فرهنگی می کنَد... با بچه ها گرم می گیرد... خلاصه یک زندگی آرام....

چند شب پیش از تلویزیون دیدم که با بغضی در مرز شکستن می گوید هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست که پشت شما می‌ایستد. به هیچکس امید نداشتم فقط به عشق لبخند حضرت آقا جلو رفتم

و چون خداوند نور حقیقت را بر سینه اش تابانده بود همه ی زندگی اش را فدای سید علی کرد...

مرحبا... مرحبابه غیرتش... که علم کرد رگ غیرت را... که شاهرگ داد که رگ غیرت ها باد بکند...

  حسود نیستم ولی حسودیم می شود به شاهرگ غیرتت...

حسود نیستم ولی حسودیم می شود به این بزرگ شدنت به این باز شدنت به این مظلومیتت ...

حسودنیستم ولی حسودیم می شود به اندوخته ای که برای آن دنیایت کنار گذاشتی...

حسود نیستم ولی حسودیم می شود به شهادتت...

یقین داشتم روزی این دل بچه ها  را به دست آوردن ها، دست او را در سختی هایش خواهد گرفت...

..........................................................................................................................................................................................

پ.ن1: تقریباً همه گریه می کردند. همه سرشان را انداخته بودند پایین؛ با دست اشک هایشان را پاک می کردند...فقط...!

سکانس اول

بگذار بشمارم سالهایی را که گذشت ...12345

چند سالی می شود که می گذرد از سال 88 که آخرین سالی بود که دانشجویان دختر عازم سفر عمره دانشجویی شدند...

انگار همین دیروز بود دانشجوی ترم یکی ای که 9 ماه قبلش به این سفر مشرف شده بود.. رحمه للعالمین باز طلبیده بودش...

سکانس دوم

جریانی داشت این عمره دانشجویی ما...

دقیق یادم هست که برای انتخاب واحد دانشگاه رفته بودم که یکهو به سرم زد که برای عمره دانشجویی ثبت نام کنم... به خودم گفتم اسم من که در نمی آید ولی می نویسم...

سکانس سوم

قرعه کشی سه شنبه، یا شاید هم چهارشنبه بود و من سه شنبه ها بار و بندیلم را می بستم و به خانه می رفتم تا شنبه صبح ساعت8... آن هفته اصلن نمی دانستم دانشگاه قرعه کشی دارد...

شنبه کمی دیر به کلاس اولم رسیدم... بچه ها یکی یکی طوری که استاد نفهمد تبریک می گفتند ومن هاج و واج که به چه مناسبت همکلاسی هایم تبریک می گویند...

استاد که رفت علت تبریکات را جویا شدم...همکلاسی ها به خیال این که من می دانم، مرا به بی احساسی متهم نمودند... همان جا درجا خشکم زد... گفتم:من...!

بعد تعریفات از روز قرعه کشی آغاز شد وبچه ها هی می گفتند از این که چقدر مراسم شلوغ بوده... این که چقدر همه اشک می ریختند و از حسشان زمانی که اسم من را خانده بودند...

سکانس چهارم

کل فک وفامیل هایمان دست به دست هم داده بودند که 9ماه بیشتر نیست از سفر قبلش گذشته.... زیادی اش می شود... اصلن چه معنی دارد یک دختر تنها برود یک کشور غریب... ولی نمی دانم کارِ خدا، این وسط کسی که باید راضی باشد به رفتنم، راضی بود.... پدرم می گفت خداوند دعوتش کرده است... ما که بنده خداییم مانع شویم؟

سکانس آخر

زودتر از آن که دل تنگ شوم طلبیده شدم ...زودتر از آن که دعاهای قنوتم تغییر کند فراخاندم... حال خوشحالی داشتم... تمام روحم کرخ شده بود وناباور...آرامشی دیوانه وار زیرپوستم وول می خورد... حسی مثل رفتن به جایی که متعلق به آن جایی...

سال 88 بود دوم فروردین... صبحِِِ زود... ساک بسته، آماده شدم که بروم...مهمانی خدا

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1: آن روز به اصرار همکلاسی ها یک بسته شیرینی هم پیاده شدم.... و اصلن هم معلوم نبود که این سفر را راهی بشوم یا نه!

پ.ن2: یادم می آید قبل ترها مراسم قرعه کشی ها را در تلویزیون نشان می دادند... از حس و حال ها می گفتند...احوالات آن زمان ها عجیب می نمود... اما جدیدترها قرعه کشی ها معمولن بدون اطلاع دانشجویان و با حضور چند تن از بزرگان دانشگاهی انجام می گیرد... حیف است که چنین مراسمی سوت و کور برگزار شود...این حس وحال ها دوست داشتنی است...
پ.ن3: دیروز کل فیلم هایی که از سفرم گرفته بودم را مرور کردم.... بعد از مدت های مدید... امروز حالم خوب است...