دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

مشخصات بلاگ
دلطلب

خداوندا!
قیامتت را بر پا کن...
تو اگرخسته نشده ای، ماعجیب خسته ایم...

پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبریک» ثبت شده است

سکانس اول

بگذار بشمارم سالهایی را که گذشت ...12345

چند سالی می شود که می گذرد از سال 88 که آخرین سالی بود که دانشجویان دختر عازم سفر عمره دانشجویی شدند...

انگار همین دیروز بود دانشجوی ترم یکی ای که 9 ماه قبلش به این سفر مشرف شده بود.. رحمه للعالمین باز طلبیده بودش...

سکانس دوم

جریانی داشت این عمره دانشجویی ما...

دقیق یادم هست که برای انتخاب واحد دانشگاه رفته بودم که یکهو به سرم زد که برای عمره دانشجویی ثبت نام کنم... به خودم گفتم اسم من که در نمی آید ولی می نویسم...

سکانس سوم

قرعه کشی سه شنبه، یا شاید هم چهارشنبه بود و من سه شنبه ها بار و بندیلم را می بستم و به خانه می رفتم تا شنبه صبح ساعت8... آن هفته اصلن نمی دانستم دانشگاه قرعه کشی دارد...

شنبه کمی دیر به کلاس اولم رسیدم... بچه ها یکی یکی طوری که استاد نفهمد تبریک می گفتند ومن هاج و واج که به چه مناسبت همکلاسی هایم تبریک می گویند...

استاد که رفت علت تبریکات را جویا شدم...همکلاسی ها به خیال این که من می دانم، مرا به بی احساسی متهم نمودند... همان جا درجا خشکم زد... گفتم:من...!

بعد تعریفات از روز قرعه کشی آغاز شد وبچه ها هی می گفتند از این که چقدر مراسم شلوغ بوده... این که چقدر همه اشک می ریختند و از حسشان زمانی که اسم من را خانده بودند...

سکانس چهارم

کل فک وفامیل هایمان دست به دست هم داده بودند که 9ماه بیشتر نیست از سفر قبلش گذشته.... زیادی اش می شود... اصلن چه معنی دارد یک دختر تنها برود یک کشور غریب... ولی نمی دانم کارِ خدا، این وسط کسی که باید راضی باشد به رفتنم، راضی بود.... پدرم می گفت خداوند دعوتش کرده است... ما که بنده خداییم مانع شویم؟

سکانس آخر

زودتر از آن که دل تنگ شوم طلبیده شدم ...زودتر از آن که دعاهای قنوتم تغییر کند فراخاندم... حال خوشحالی داشتم... تمام روحم کرخ شده بود وناباور...آرامشی دیوانه وار زیرپوستم وول می خورد... حسی مثل رفتن به جایی که متعلق به آن جایی...

سال 88 بود دوم فروردین... صبحِِِ زود... ساک بسته، آماده شدم که بروم...مهمانی خدا

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1: آن روز به اصرار همکلاسی ها یک بسته شیرینی هم پیاده شدم.... و اصلن هم معلوم نبود که این سفر را راهی بشوم یا نه!

پ.ن2: یادم می آید قبل ترها مراسم قرعه کشی ها را در تلویزیون نشان می دادند... از حس و حال ها می گفتند...احوالات آن زمان ها عجیب می نمود... اما جدیدترها قرعه کشی ها معمولن بدون اطلاع دانشجویان و با حضور چند تن از بزرگان دانشگاهی انجام می گیرد... حیف است که چنین مراسمی سوت و کور برگزار شود...این حس وحال ها دوست داشتنی است...
پ.ن3: دیروز کل فیلم هایی که از سفرم گرفته بودم را مرور کردم.... بعد از مدت های مدید... امروز حالم خوب است...