دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

مشخصات بلاگ
دلطلب

خداوندا!
قیامتت را بر پا کن...
تو اگرخسته نشده ای، ماعجیب خسته ایم...

پیوندهای روزانه

در پیچ و خم های زندگیم گیر و دار زیاد داشته ام اما خیلی وقتها وقتی توسل جسته ام بر در خانه ات دست خالی رد نکرده ای مرا...

دست پدری ات بر سرمان مستدام...

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1: دوباره سلامم را جواب بده آقا...

پ.ن2: بشنوید



فاطمیه ها همیشه درد دارند

دردها، ناله ی ممتد دارند...


...................................................................................................................................................................................

پ.ن: دست وپا میزنم برای یک اردوی راهیان نور...راهیان پارسال مزه اش هنوز زیر دندانم مانده است...طعم کندن از دنیا می داد...

آن روز را دقیق یادم هست نزدیک اذان ظهر بود...اجازه خاستی برای وضو...یک وضوی بیست دقیقه ای...همان که بعدها خودت لو دادی درگیر دلت بودی... هول و اضطراب تو را من نداشتم.آن لحظه آرام بودم...مادر شرایط را مهیا می کرد... تو آمدی و بعدش آهسته مادر را متوجه کردم که می خاهم روبه قبله باشیم...مادربزرگ راسرجای تو نشاندیم و پدربزرگ کنار پدر...

تو رفتی روبه روی قبله روی اولین صندلی نشستی... و من روی صندلی بقلیت جا خوش کردم...به قول یکی از رفقا "چپ چپ نگاه نکن که غلط املایی دارم ...بقل را با قاف دوست دارم... من می گویم زبان دانان هم اگر کمی دقت می کردند بقل را با قاف می نوشتند... نگاه کن کلمه را... حروفش بریزد به هم می شود قلب... این طوری خیلی خوشمزه تر است"

وقتی شرایط جفت وجور شد برادرت شروع کرد به خواندن دعای فرج... آرام زمزمه کردم... دم به دم داشت اذان می شد که جواب های بله را ازدو نفرمان گرفت...راستش را بخاهی درطول این مدت خطبه خانی چشمم به روی قرآنی بود که برادرم بعد از اینکه نشستم به دستم داد... اما توی ذهنم هی مرور می کردم لحظه های ناب زندگیم را... آن لحظه ی اولی که کعبه را دیدم، وقتی روبه رویش سجده کردم... آن لحظه که روبروی گنبد حرم امام رضا، همان ایوانک همیشگی که محل استراحت خدام بود زانوهایم رابغل کرده بودم و زل زده بودم به گنبدش... یا حتا آن لحظه که داشتم با شلمچه خداحافظی می کردم... آنجا که بغض همه مان گر گرفته بود و شده بود اشک و هی می ریخت ومی ریخت ومی ریخت...یاحتا اعتکاف آن شب آخر که همه رفتند و فقط خودمان ماندیم... و من روبه روی شهدای گمنام دانشگاه زیر همان درخت چنار همیشگی نشسته بودم و دلتنگی ها تابم نمی داد...تک تکشان را یاد کردم خوب یادم هست که درنقطه عطف تمام این لحظات عاقبت بخیری می طلبیدم...

و حالا داشت بزرگترین اتفاق زندگیم که شاید ربط عجیبی داشت به عاقبت خیریم رقم می خورد ... آن هم با حضور تو...فقط آن لحظه خوب یادم می آید که این جمله را که نمی دانم از کیست توی سرم مدام تکرار می شد:عقد را در دنیا می بندند؛ ولی انعقاد مربوط به عالم بالاست. تا انعقاد نباشد، عقد صورت نمی گیرد. پس همسری را که دارید، اول خدا برایتان بریده که عقد شما هم عملی شده.
خدا هم که جز خوب برای بنده ی مومن نمی برد. پس قدر آنچه خدا عطا کرده است را بدانید. ارزش هدیه به هدیه دهنده است. "هرچه از دوست رسد نیکوست
"

                                                                            

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1:بعدها که فیلم مراسم خطبه خاندن مان را دیدم، از اول تا آخر مراسم سر به زیر و توی فکر نشسته بودی...آخرش هم نفهمیدم  این همه مدت چه در سرت می گذشت...؟

پ.ن2: عمیقن به قسمت وتقدیرها اعتقاد پیدا کرده ام...

پ.ن3: 4ماه و چند روزی می شود که ما شدیم...

هرکسی می گردد و می گردد تا یک روزی یک جایی بالاخره انار دلش را پیدا کند... و این انار یافتن خیلی سخت است که سختیش می رسد به تمام کل عمر آدم ... انار دلم قرارش را یافته است نه خیلی دیر نه خیلی زود،نه خیلی دور نه خیلی نزدیک...یک جایی همین حوالی، روی همین زمین خاکی خدا...همین دور و برها...
قرار گذاشته بودم با امام رضا درست روز تولد حضرت، درست همان روزها که سردر گم بودم... درست همان روزها که انتخاب سخت شده بود...گفته بودم به آقا که من دلم را می سپارم به شما و شما بسپاریدش به کسی که از اهل خودتان باشد...
طرف مشورتم شدامام رضا و بس! از همان اول اولش از ب...بسم اله تا همین یک ذره راهی که آمده ایم، همه اش را سپردم  و گفتم...مو به مو...وخاستم که راه را نشانم دهد...که به بی راهه نروم، که گمراه نشوم...و خوب هم راه را نشانم داد...
سینه زن است میان روضه های حسین... گریه می کند برای چادر خاکی مادر...شاید برای همین عشق و ارادت ها بود که حضرت، دست اولادش را گرفت و صاف گذاشت توی دستان من...

...................................................................................................................................................................................
پ.ن1: برای کسی که با پاییزآمد...
پ ن2:عمیقن ایمان دارم بعضی زندگی ها را امام رضا قافیه می چیند... حضرت زهراقافیه می چیند... یک زندگی بر وزن عاشقانه...
پ.ن3: شب جلسه خاستگاریمان گذشت... شدم مثل ارشمیدس مثل آن وقت که تاج را در ظرف آبی قرار داد حجم آب که از ظرف سرازیر شد فریادزد... یافتم یافتم...من نیز یافتم آنچه را که باید می یافتم...

آدم را عقب می اندازند از دلخوشی هایش این سیستم های جدید چت اندروید...

دلم برای وبلاگ تنگ شده بود گرچه لحظاتمان را واتساپ، وایبر و لاین وهزار تا کوفت و زهرمار دیگر پر کرده اند... اما احساس تعلق وول می خورد در زیر پوست همین وبلاگ هایی که سال ها لحظات تلخ و شیرین و خنده ها و گریه ها و دلتنگی هامان را پایشان ریخته ایم...

عاشقانه دلم برای وبلاگ لک زده بود...

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1: خوبی وبلاگ به این است که حداقل اسرائیلی نیست...

پ.ن2: حسن یوسف دو پست قبل را که یادتان هست؟ برگ هایش ریخته اند... نحیف و رنجور شده...برای خوب شدنش دعا کنید...

پ.ن3: اگر از حال ما بخاهید... باید بگویم که چند وقتی است که سعیمان بر یک پابوسی حرم امام رضاست... چه کنیم که قسمت نمی شود که نمی شود... بعدش اینکه این چند وقت اخیر دولت محترم بنفش اساسی اعصابمان را مچاله کرده... و بگذارید بگذرم از این مرگ های اخیر که حسابی دلمان را به درد آوردند...و پر کردند یاد خدا را در زندگی...ولله الحمد...


بعلی... بعلی... بعلی..

هر کلمه اش یک روضه است...

......................................................................................................................................................................................

پ.ن1: دلمان این روزها خون است چون غزه غرق در خون است...

پ.ن2: دلمان برای شب های قدر سال های پیش با دوستان بسیار تنگ شده است ... چند سال دانشگاه... یکسال حرم رضوی... امسال گلزار شهدا...

پ.ن3: طبق روال شب های قدر سال های گذشته رسم بر تفعل قرآن داشتم و دارم این دوشب قدری که گذشت هرشب بعد از قرآن به سر باز می کردم این کتاب آسمانی را و هر دوبارش را خدای کعبه وعده های خوب به بنده اش داده است... 

پ.ن4: شب های قدر را قدر بدانیم... دعایمان کنید

حسنت را فقط حسن یوسف عاشق می داند وبس... همان که خودت کاشتی توی آن گلدان مشکی پلاستیکی... همان که هربار دلتنگ می شدی سراغش می رفتی... همان که هی حواست را می دوختی که یک وقت آب و غذایش کم و زیاد نشود... که یک وقت از دلتنگی پژمرده نشود و قد بکشد... که خوب هم قد کشید و بزرگ شد و شد نشانه ای از دستانت....

انگار عاشق بودند این حسن یوسف ها به بوی دستانت که سرمستشان می کرد......  بگذار یک اعتراف بکنم...حسود نیستم ولی از وقتی حسن یوسفت یک بچه قلمه بود حسودیم می شد به این که هر روز از دور نظاره می کردی قد کشیدنش را و من نیز دل داده بودم به بزرگ شدنش... که قلمه دهد و از وجودش  قدری برچینم برای روز مبادا... همه می دانستند حسن یوسف هابوی دستانت را می دهند...

راستش را بخاهی وقتی حسن یوسفت قلمه داد با خودم قلمه اش را آوردم یک گوشه ی گلدان سفیدی پر از حسن یوسف های کوچک کاشتم.... اما توفیر دارد... توفیر داردحسن یوسف دستان تو با حسن یوسف های گوشه گلدان سفید... 

این روزها شده ام زلیخا که دلش چپ و راست بهانه یوسف را می گرفت... می روم و می نشینم روبه روی حسن یوسفت... هم غم را خوب می شناسد... هم دلتنگی را می فهمد....بزرگ می شود اما کم کم... به گمانم می داند بزرگ شدنش سخت بر دل می نشیند و داد می زند فاصله ها را... به گمانم به حسن یوسفت سپرده ای حواسش به من ودلتنگی هایم باشد...

چند وقتی می شد دلم به هوس نشسته بود که حسن یوسفت نشانه ای از تو برایم بیاورد... نه این دنیایی بلکم از جنس آن دنیا که صاف بنشیند بر قلبم... باورت می شود امروز حسن یوسفت گل داده بود...

دیشب مهمان امام جمعه بودیم، جهت تجلیل از برگزار کنندگان اعتکاف در دفتر امام جمعه...

ما کمی دیر رفتیم اما به اصل برنامه ها رسیدیم... بعد از سخنرانی و مراسمات و تشریفات و... به هرکداممان یک قرآن نفیس و تقدیرنامه اهدا شد... بعدش هم رفتیم برای خوردن شام، طبقه پایین دفتر امام جمعه...

فکرش را بکنید شام یک چیز خیلی خاص، سورپرایز بود...آبگوشت با دنبه های ریز که داخلش وول می خوردند...اولش جا خوردم... میخاستم دق کنم... من از آبگوشت بیزار بودم...ولی بعدبا اصرار دوستان خیلی شیکان پیکان نشستم و میل نمودم... 

آنجا بود که برای اولین بار آبگوشت خوردم...

و همان جا بود که فهمیدم آبگوشت هم غذای خوشمزه ایست...


........................................................................................................................................................................................

پ.ن1: اولین تجربه آبگوشت خوردنم بود...آن هم میهمان امام جمعه...دفتر امام جمعه... این تلاقی را نیز به فال نیک گرفتیم...

پ.ن2: دلتون نه آب..!

آزادی نمی خاهم

آمده بودم که دربند باشم... که دربند بمانم...

آزادم نکن!

بندگی میخاهم

کاش همیشه زیر سقف تو بودم...

چه کنیم که ما بنده لحظه ایم...
یعنی فقط بعضی لحظه ها خدا را حس می کنیم


.............................................................................................................................

پ.ن1: دلم تاول زده...! برای خوب شدنش دعا کنید

باورم شد...

یک بیابان می تواند

یکصد و بیست و دو مجنون

داشته باشد...

...............................................................................................................................

پ.ن1: راهیان نوری که رفتیم خیلی خاص شد... هیچ کس نبود فقط کل 122 نفری که در کاروانمان بودند... نه خادم و نه زائر دیگری... راوی مان می گفت شهدا خاستند تنها مهمانشان شویم...

پ.ن2: نمی دانم و اصلن تمیتوانم درک کنم که چگونه مرا خاندند... قرار نبود راهی شوم... دو دل بودم و قرص گفتم که نمی روم یعنی دلم به رفتن نبود... نمی دانم دقیقه 90 چه شد که فقط سوار اتوبوس شدم بی هیچ بار و بندیلی...  اصلن به رزق و روزی اعتقاد عجیبی پیدا کردم...

پ.ن3: منطقه به منطقه که می رفتیم خاص بودن سفر برایم ملموس تر می شد... مادر شهیدی که ترکی روضه فرزندش را می خاند...حس کنده نشدن بچه ها از شلمچه....آشنایی با شهدای خاص مثل مرتضا جاویدی...نهر علقمه... حسینیه تخریب....سکوتهای کمرشکن منطقه ها... برکت ها را به عینه می دیدم...


آی مدینه!

هوای امانت نیمه شبت را داشته باش

پدر ندارد...


.....................................................................................................................................................................................

پ.ن1: دوست دارم بروم...اما لباسهایم هم بوی غم گرفتند..

پ.ن2: شاید هیچ وقت دردهایتان را نفهمیدیم... اما خودمان را می زنیم به فهمیدن...

 جوانی که درس میخانَد.... کار فرهنگی می کنَد... با بچه ها گرم می گیرد... خلاصه یک زندگی آرام....

چند شب پیش از تلویزیون دیدم که با بغضی در مرز شکستن می گوید هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست که پشت شما می‌ایستد. به هیچکس امید نداشتم فقط به عشق لبخند حضرت آقا جلو رفتم

و چون خداوند نور حقیقت را بر سینه اش تابانده بود همه ی زندگی اش را فدای سید علی کرد...

مرحبا... مرحبابه غیرتش... که علم کرد رگ غیرت را... که شاهرگ داد که رگ غیرت ها باد بکند...

  حسود نیستم ولی حسودیم می شود به شاهرگ غیرتت...

حسود نیستم ولی حسودیم می شود به این بزرگ شدنت به این باز شدنت به این مظلومیتت ...

حسودنیستم ولی حسودیم می شود به اندوخته ای که برای آن دنیایت کنار گذاشتی...

حسود نیستم ولی حسودیم می شود به شهادتت...

یقین داشتم روزی این دل بچه ها  را به دست آوردن ها، دست او را در سختی هایش خواهد گرفت...

..........................................................................................................................................................................................

پ.ن1: تقریباً همه گریه می کردند. همه سرشان را انداخته بودند پایین؛ با دست اشک هایشان را پاک می کردند...فقط...!

سکانس اول

بگذار بشمارم سالهایی را که گذشت ...12345

چند سالی می شود که می گذرد از سال 88 که آخرین سالی بود که دانشجویان دختر عازم سفر عمره دانشجویی شدند...

انگار همین دیروز بود دانشجوی ترم یکی ای که 9 ماه قبلش به این سفر مشرف شده بود.. رحمه للعالمین باز طلبیده بودش...

سکانس دوم

جریانی داشت این عمره دانشجویی ما...

دقیق یادم هست که برای انتخاب واحد دانشگاه رفته بودم که یکهو به سرم زد که برای عمره دانشجویی ثبت نام کنم... به خودم گفتم اسم من که در نمی آید ولی می نویسم...

سکانس سوم

قرعه کشی سه شنبه، یا شاید هم چهارشنبه بود و من سه شنبه ها بار و بندیلم را می بستم و به خانه می رفتم تا شنبه صبح ساعت8... آن هفته اصلن نمی دانستم دانشگاه قرعه کشی دارد...

شنبه کمی دیر به کلاس اولم رسیدم... بچه ها یکی یکی طوری که استاد نفهمد تبریک می گفتند ومن هاج و واج که به چه مناسبت همکلاسی هایم تبریک می گویند...

استاد که رفت علت تبریکات را جویا شدم...همکلاسی ها به خیال این که من می دانم، مرا به بی احساسی متهم نمودند... همان جا درجا خشکم زد... گفتم:من...!

بعد تعریفات از روز قرعه کشی آغاز شد وبچه ها هی می گفتند از این که چقدر مراسم شلوغ بوده... این که چقدر همه اشک می ریختند و از حسشان زمانی که اسم من را خانده بودند...

سکانس چهارم

کل فک وفامیل هایمان دست به دست هم داده بودند که 9ماه بیشتر نیست از سفر قبلش گذشته.... زیادی اش می شود... اصلن چه معنی دارد یک دختر تنها برود یک کشور غریب... ولی نمی دانم کارِ خدا، این وسط کسی که باید راضی باشد به رفتنم، راضی بود.... پدرم می گفت خداوند دعوتش کرده است... ما که بنده خداییم مانع شویم؟

سکانس آخر

زودتر از آن که دل تنگ شوم طلبیده شدم ...زودتر از آن که دعاهای قنوتم تغییر کند فراخاندم... حال خوشحالی داشتم... تمام روحم کرخ شده بود وناباور...آرامشی دیوانه وار زیرپوستم وول می خورد... حسی مثل رفتن به جایی که متعلق به آن جایی...

سال 88 بود دوم فروردین... صبحِِِ زود... ساک بسته، آماده شدم که بروم...مهمانی خدا

...................................................................................................................................................................................

پ.ن1: آن روز به اصرار همکلاسی ها یک بسته شیرینی هم پیاده شدم.... و اصلن هم معلوم نبود که این سفر را راهی بشوم یا نه!

پ.ن2: یادم می آید قبل ترها مراسم قرعه کشی ها را در تلویزیون نشان می دادند... از حس و حال ها می گفتند...احوالات آن زمان ها عجیب می نمود... اما جدیدترها قرعه کشی ها معمولن بدون اطلاع دانشجویان و با حضور چند تن از بزرگان دانشگاهی انجام می گیرد... حیف است که چنین مراسمی سوت و کور برگزار شود...این حس وحال ها دوست داشتنی است...
پ.ن3: دیروز کل فیلم هایی که از سفرم گرفته بودم را مرور کردم.... بعد از مدت های مدید... امروز حالم خوب است...

به باران بگو ببارد

حالا که دارد سال نو می شود

باران که ببارد

شایدغم هایمان را از دل بشوید و با خود ببرد...


......................................................................................................................................................................................

پ.ن1: آن وقت ها که ما بچه تر بودیم عید با خودش کلی ذوق و شوق می آورد و همه مان را سیر می کرد از سرخوشی... اما چند سالی می شود که انگار بهار با آمدنش اضطرار می آورد... اضطرار

پ.ن2: اصلن بهار غم دارد...انگار کسی را کم دارد...

پ.ن3: بهارِ امسال، جایِ خالی ها بیشتر احساس می شود....

پ.ن4: و سالی که گذشت.... بهاری که با مرگ جوان مذکور همراه بود، تابستانی که بعضی روزهایش را هنوز هم که هنوز است بغض می کنم، اتفاقات سیاسی که بعضی شان به حق درد داشت، سفر کربلای پیاده ای که قسمتمان نشد، از دنیا رفتن پسر یک ساله همسایه مان که گرچه هیچ وقت ندیدمش و این اواخر بود که تازه فهمیدم از یک بیماری ژنتیکی نادر رنج می برد و خانواده اش چه هزینه ی گزافی بابت درمان می پردازند که گاهی از سر نداری قوت غالبشان نان خالی می شد که ثمر هم نداشت و چند هفته پیش پسرک از دنیا رفت، استرس آزمونی که نتیجه اش برایم بسیار مهم است، مشکلی که این اواخر من و دوستانم را به شدت درگیر کرده بود، شنیدن دلخستگی کسانی که فقط جنبه ی درد و دل داشت، کشت وکشتارهای تلخ سوریه و این آخری ها ربوده شدن سربازانی که آخر سالی دل والدینشان را به درد آورده و همه ی اتفاقات ریز و درشتی که شاید قریب به اتفاق، تلخ باشند...

پ.ن5: همه اش آیه ی یاس شد...شیرینی اش هم همان یک سفر مشهدی که نصیبمان شد که می ارزید به کل سالی که گذشت ....

پ.ن6: دل خوشم... دل خوش به اتفاق های خوبی که خداوند در سال جدید قرار است برای همه مان رقم بزند... ان شاالله....