بعد از تابستان این اولین باری بود که به دانشگاه سر می زدم... و من با یک حس جدید این بار دانشگاه را درک می کردم...حس یک فارغ از تحصیل چندان خوشایند نیست..انگار همه چیز تغییر میکند...انگار هیچ کس به چشمت آشنا نمی آید...حس یک غریبه،بدون تعلق...
و امروز برای اولین بار بود که از پله های دانشکده پایین می آمدم و چشمانم دو دو می زد برای دیدن همکلاسی ها... و برای لحظه ای دلم برای تک تک شان تنگ شد...وبغض کردم همه ی آن سال ها را...اما حس و حال دانشکده با این سکوت جانکاهش لحظات نه چندان شیرینی برایم رقم می زدو انگار کن مثل یک انسان در حال موت که تمام خاطرات زندگیش به آنی از جلوی چشمانش می گذرد، چهار سال دوران تحصیل از جلوی چشمانم می گذشت و من در سکوتی مبهم زل زده بودم به ساختمانی با یک دنیا فرسودگی و کوچکی که در دلش هزاران هزار خاطره جای داده بود...
حالا بعد از 4سال باید دل می کندم از همه ی تلخی ها و شیرینی ها، ازباهم بودنها ونبودنها...و از همه بدتر خداحافظی با دوران بی دردی دانشجویی...
اما باید آویزه ی گوش کرد که همه چیز در این دنیا فانی است و انسان همیشه مجبور به کندن از تعلقاتش...هرچند خیلی سخت...اما باید کند و رفت...