دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

دلطلب

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...

مشخصات بلاگ
دلطلب

خداوندا!
قیامتت را بر پا کن...
تو اگرخسته نشده ای، ماعجیب خسته ایم...

پیوندهای روزانه

 

نه لیاقت

نه آمادگی

نه حس رفتن

نبود نیرو

بارش باران

ناهماهنگی ها

جور نشدن اتوبوس

امتحان بچه ها

گره در گره

همه و همه شاید باعث می شد نطلبیم بانو  اما...

متشکرم بانو...

متشکرم از این همه خوبی...

متشکرم از این همه لطف...

از اینکه طلبیدی بانو....

 

 

 

 

......................................................................................................................................................................................

پ.ن1: 5شنبه وجمعه ای که گذشت با عده ای از بچه های تیم برای یک اردوی تشکیلاتی راهی قم شدیم...

پ.ن2: از زمان رفتنمان تا عصر روز برگشتنمان باران مثل دمب اسب می بارید و به گفته ی یکی از عزیزان قمی چنین بارشی طی چند سال اخیر سابقه نداشته است..!

پ.ن3: بارش باران را به فال نیک گرفته و  از آن جهت گرفتن حاجات به مقدار زیاد سواستفاده نمودیم

دلم برای ثار دکتر شریعتی تنگ شده است...حال خوب من آن روزها بود که حسین وارث آدم را می خاندم...محرم پارسال...

انگار چند سالی است برای من واجب است که توی دل دل روضه ها کتاب بخانم... تا به دلم روضه ها بچسبد...

انگار کن معرفت فقط از این کتاب خانی های موقع سخنرانی ها و روضه خانی ها به دست می آید... حتا با همه ی غر زدن های دوستان...

انگار کن یک عادت است....عادتی که برای کیف کردن ملازم است برای من....

در فکر یک کتاب خوبم برای روضه های امسال...

 مقتل باید خاند...

امسال نوبت لهوف است...


این روزها همه چیز را خاص با خاصیت های خاص میخاهم...

مجالس خاص

روضه های خاص

اشک های خاص 

دل های خاص

نیت های خاص

دعاهای خاص

آدم های خاص

واز همه خاص تر چایی های خاص

همه ی این ها نعمت های خاص خداوند است که به افراد خاص می دهد...

به هرکس که دلش بخاهد...





برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
دلطلب

اینجا همه چیز خوب است

بروفق مراد...

امید آنکه خوب، خوب تر شود

بعد از تابستان این اولین باری بود که به دانشگاه سر می زدم... و من با یک حس جدید این بار دانشگاه را درک می کردم...حس یک فارغ از تحصیل چندان خوشایند نیست..انگار همه چیز تغییر میکند...انگار هیچ کس به چشمت آشنا نمی آید...حس یک غریبه،بدون تعلق...

و امروز برای اولین بار بود که از پله های دانشکده پایین می آمدم و چشمانم دو دو می زد برای دیدن همکلاسی ها... و برای لحظه ای دلم برای تک تک شان تنگ شد...وبغض کردم همه ی آن سال ها را...اما حس و حال دانشکده با این سکوت جانکاهش لحظات نه چندان شیرینی برایم رقم می زدو انگار کن مثل یک انسان در حال موت که تمام خاطرات زندگیش به آنی از جلوی چشمانش می گذرد، چهار سال دوران تحصیل از جلوی چشمانم می گذشت و من در سکوتی مبهم زل زده بودم به ساختمانی با یک دنیا فرسودگی و کوچکی که در دلش هزاران هزار خاطره جای داده بود...

حالا بعد از 4سال باید دل می کندم از همه ی تلخی ها و شیرینی ها، ازباهم بودنها ونبودنها...و از همه بدتر خداحافظی با دوران بی دردی دانشجویی...

 اما باید آویزه ی گوش کرد که همه چیز در این دنیا فانی است و انسان همیشه مجبور به کندن از تعلقاتش...هرچند خیلی سخت...اما باید کند و رفت...



این روزها دلم شمارش معکوس می خاهد...که وقتی به 1،2،3رسید خرکیف بشوم از این همه حالی که خدا به من داده است...میخاهم از حالا شروع به شمردن کنم...

امانتی را نزدش جا گذاشتم...امانت نه، خودش جا ماند...

برای پس گرفتنش باید قیدش را زد و از سر دل پا رویش گذاشت و... و رفت!

کاش می شد زمان به عقب برمی گشت...و من بی دغدغه، بی دل می شدم

پایان این تراژدی،شروعی دوباره... از سر دل...از سر خاستن است...!

....................................................................................................................................................................................

پ.ن: حال دلم را فقط خدا می داند و بس... گشایش نیز از آن اوست...همین!

سالها قبل، بعضی وقت ها که با برادرم دعوایمان می شد می زدیم به تیپ و تاپ هم ،گاهی آن قدر سخت دعوا می کردیم که تا دو روز اثرات وحشی بازی هایمان را به هم نشان می دادیم...طی این سالها که شمارش به بیست نزدیک است، مادرم همیشه به کمک ضعیف تر می آمد...وچون برادرم نزدیک به 4 سال از من کوچک تر و طبیعتن عنصر ضعیف تر، مسلمن نقش حمایتی مادرم از او پررنگ تر بود...اما حالا 4سال من در خوابگاه زندگی کردم و فقط تابستان و آخرهفته ها مهمان خانه مان بودم...و این نبودن ها نوید زندگی آرامی بود برای برادرم...

این روال ادامه داشت تا چند روز پیش که گره کارهایمان به هم خورد و من به خیال اینکه هنوز از او قدرتمندترم با او به مقابله برخاستم ...با دستانش سفت دستانم را چسبید و من دریافتم که او به قول قدیمی ها برای خودش مردی شده است ...چقدر طی این 4 سال بزرگ شده بود و زورمند تا حدی که توان مقابله اش را نداشتم...و من متحیر از اینکه بزرگ شدنش را اصلن ندیده بودم...از یک طرف در دلم ذوقش را می کردم و از یک طرف می خاستم جلویش کم نیاورم که امدادهای غیبی رسید و مادرم این بار به طرفداری از من به میدان آمد و با تحریف یک آیه آتش دعوا را خاموش کرد...

مادرم خواند برای برادرم: و بالوالدین و خواهرین احسانا...

ولبخند شد فصل مشترک هر سه نفرمان...

 گاه انسان ها آنقدر در گیر خودشان می شوند که گذشت زمان را نمی بینند و درک نمی کنند...و نمی فهمند که این گذر عمر است...

 

 

از همان کودکی حس و حال خداحافظی را دوست نداشتم....یعنی یک جور دلتنگی، نمی دانم انگار حس و حال تراژدی خداحافظی را هیچ وقت نداشته ام...سلام ها بیشتر بر قلبم می نشینند...

این روزها که دارد دولت عوض می شود ... باز همان حس و حال همیشگی به سراغم آمده است.دیشب که خداحافظی احمدی نژاد را می دیدم انگار بغض کردم همه ی سادگی ها،بامردم بودن ها،خدمتگزاری ها،همه وهمه را..و اگر تلخی برخی کارهایش به چشم نمی امد،اسطوره ای بود برای مردم ایران...احمدی نژاد با همه ی داشته ها ونداشته های دولتش، درست و غلط هایش دارد می رود...خوب که دقت می کردم به چشمم آمد که احمدی نژادی که 8 سال پیش آمد با احمدی نژادی که امروز دارد می رود چقدر تغییر کرده است انگار کن این8 سال به اندازه ی 16 سال پیرتر شده است...

مادرم همیشه می گوید هر آمدنی رفتنی دارد....مهم این است که آدم دست پر برود...ودست پریعنی خورجینت پر باشد از رضایت خلق وخدا...